شبکه ایران: حیدر رحیم پور ازغدی از مبارزین قدیمی مشهد است که دوستی دیرینه ای با آیت الله خامنه ای دارد. آنچه در ادامه می خوانید روایت رحیم پور ازغدی از زندگی رهبر انقلاب اسلامی که جذابیت فراوانی دارد. عدم ویرایش متن نیز به دلیل نزدیکی به گفتار و جذابیت های روایت حیدر رحیم پور ازغدی است.
درباره نحوه آشنایی خود با رهبر معظم انقلاب و خاطرات مربوط به مبارزات پیش از انقلاب و نقش آیت الله خامنه ای در پیشبرد انقلاب توضیح دهید.
درباره شناخت من از آقا، من هفت سال از آقا بزرگترم. محمدرضا حکیمی هم شش سال یا پنج سال. این داستانش اینه که یک روزی بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ما همه عصبانی که خدایا چی میشه توی مدرسه بودیم. در مشهد روحانیت خط اول نهضت نفت را برعهده داشت. حکیمی هفده هجده ساله بود و من بیست ساله. می گفتیم هر صد سال یک نابغه میاد. جنگ داشتیم که نابغه آینده من هستم یا او؟ او ادبیاتش خیلی خوب بود، ادبیات عربش، من هم سوادم در ادبیات خوب بود ولی ادبیات او بهتر بود. به همین خاطر او می گفت که نابغه آینده من هستم. بنده هم به خاطر کتاب های زیاد بخصوص کتاب های حوزوی که خوانده بودم می گفتم من هستم. یک مرتبه دیدیم یک نوجوان دوازده سیزده ساله از جلوی ما رد شد که به تمام معنا آخوند بود. یعنی نعلین و کفش آخوندی و عبا و عمامه، به تمام معنا. یک الفیه در دستش است و دارد می خواند و الفیه را حفظ می کند و ما بطاعت و الف قد جمع یبصر فیالجت... به یکباره حکیمی گفت (آن نابغه) این است، نه تویی و نه من! بعد ما دیگر ایشان را ندیدیم.
نم یدانم از چه سنی از مشهد برای تحصیلش به قم و تهران رفت. هنوز هم نمی دانم. حالا در مورد اینکه رسائل و مکاسبش را نزد آقا مجتبی خوانده بود یا نزد آیت الله میلانی خوانده بود یا نه نمی دانم. می دانم که در سال 42، یعنی زمانی که بیست و چهار ساله بود به نمایندگی از طرف امام آمد که با علمای مشهد پیرامون مذاکرات درباره ماجراهای سیاسی تماس بگیرد. من ده یازده سال بود که ایشان را ندیده بودم. ما دیدیم که یک طلبه خیلی خوش تیپ و جاافتاده، با علما تماس می گیرد. یعنی با افراد مثل آشیخ حسین و استاد ما آقا مجتبی، با آیت الله میلانی تماس می گیرد و بعداً یکی از اشخاصی که در هماهنگی انقلاب در مشهد و روحانیت مشهد با امام نقش مهمی داشت، ایشان بودند.
این حرف ها را کسی نمی داند و من هم به هیچ کس نگفته ام. این مسائل گذشت و آقا صد در صد به چهره ای سیاسی تبدیل شد. بگیر و ببندها، زندان، تبعید و... ادامه داشت. در همان زمان در مشهد، او و هاشمی نژاد و طبسی را گرفتند. آقای طبسی فردی بسیار متدین و خوب بود ولی در آن زمان، سیاسی نبود. هاشمی نژاد هم پیش از جریان انقلاب، کارهای فرهنگی عام المنفعه می کرد. این سه نفر زندان رفتند. وقتی که از زندان آمد... ما دیگه کم کم رفیق شده بودیم. از سال تقریباً 35 ما دیگر رفیق شده بودیم در کانون نشر حقایق علی شریعتی با شخصیت های سیاسی درجه یک رفیق شده بودیم و آقای خامنه ای هم دقیقاً در جمع ما بود. در صورتی که فاصله سنی بود، فاصله کاری بود، ما زمان نهضت نفت از شخصیت ها بودیم، در حالی که ایشان در آن زمان ده دوازده ساله بودند. یادم می آید وقتی نواب به مشهد آمد و میهمان مهدیه بود ایشان هم می آمدند و هر جا نواب می رفت کاملاً محور در او بودند که چه می گوید و چه کار می کند. بعد وقتی در سال 42 به زندان رفت با آقایان طبسی وهاشمی نژاد در یک بند بودند. وقتی برگشت من گفتم که اینها خیلی در فاز سیاست نیستند گفت در زندان هر دو نفرشان را ساختم. دیگر بعد از آن بینی وبین الله کاملاً قرص و محکم در صحنه حاضر بودند بطوری که تا سال 57، طبسی و هاشمی نژاد و آقا و بنده از شخصیت های انقلاب بودیم و من از سال 42 تا 57 شب نامه نویس بودم و بسیار خوب کار می کردیم و شب نامه اول به اصفهان می رفت و در آنجا ماشین می شد و منتشر می شد و بعد در ایران پخش می شد و دو ماه بعد یکی از آنها را به خانه خود ما می انداختند.
بعد آقا زندان های کوتاه مدت و بلندمدت و تبعید و... را تجربه کردند و کم کم طوری شد که تقریباً اکثریت انقلابیون و جوان های ایران ایشان را می شناختند. این را فراموش نمی کنم که به شهرهای مختلف می رفت و به هر شهری که می رفت به خانه آخوند بزرگ آن شهر یا امام جمعه آن شهر می رفت حالا آن امام جمعه با هر عقیده ای بود انقلابی یا غیر آن با بزرگان به خانه او می رفت و گپ می زدند و گفت وگو می کردند و برایش منبر درست می کردند و وقتی برمی گشت، می گفت که یک پایگاه در آنجا درست کردم و ایشان همین طور به هر جایی که می رفت پایگاه ایجاد میکرد.
چون من از نزدیک شاهد بودم اینها را می دانم والا کس دیگری نبوده و نمی داند. ما می دیدیم که یک پایگاه خوب درست کرده و خدا شاهد است که تا قبل از رهبری ایشان در ایران هیچ کس به اندازه آقای خامنه ای در سراسر ایران دوست و آشنا و شناس نداشت. هیچ احدی در ایران... هر جا که می رفت اهالی آنجا را به اسم می شناخت و با آنها حال و احوال پرسی می کرد. تا سال های اخیر که نزدیک به انقلاب بود و ایشان شخصیت مبرزی بودند. یادم می آید که در اوایل سال 56 بود که ایشان را گرفتند و به ایرانشهر تبعید کردند. ما چهار پنج نفر بودیم که تصمیم گرفتیم به دیدن کسانی که تبعیدی هستند برویم و هدف اصلی مان هم آقا بود. این چهار پنج نفر، همه صاحب نظر بودند. آقای سرشدار رحمت الله علیه بود، قدسی بود که شخصیتی علمی فرهنگی بود آقای امیرپور بود، یک فرد دیگری بود که حالا روشنفکر شده، روشنفکر یعنی تاریک فکر. ابراهیم خدادادیان. پنج نفری به آنجا رفتیم. در راه وقتی این افراد تبعیدی را می دیدیم پول برده بودیم، گفتیم این بچه ها محتاج نباشند. اول از همه پیش آقا رفتیم. قبل از اینکه برویم این طور تصور می کردم که ایشان در آنجا گرفتاری دارد.
خانمم تمام طلاهایش را جمع کرد. تحویل داد به سرشدار گفت بده به آقای خامنه ای. وقتی رفتم آنجا و پول را هم بردم آقا خندید. گفت هر چه پول لازم دارید هر کمکی می خواهید برایتان انجام بدهم. گفت مردم اینجا با من هستند. به همین زودی یک جوری رفیق شده بود یک جوری خودمانی شده بود که تمام مردم با او بودند. رفیق شهر شده بود؛ یعنی افرادی که می آمدند و جوان هایی که می آمدند مثل این بود که ده سال است با او رفیقند. یک جوری که تصور نمی کنید. بعد گفت آقاجان هر چی می خواهید به شما بدهم. شما بروید به خلخالی و معادی خواه و شیخ علی تهرانی و... که در جاهای دیگر تبعید بودند بدهید. آقای خامنه ای گفت برو به آنها بده، من نمی خواهم. طلاها را هم به صندوق مشهد بده که دست رضازاده بود. همه این مسائل را که دیدیم در راه که می رفتیم گفتم بچه ها بیایید رأی مخفی بگیریم ببینیم چه کسی از ما شایسته تر است! هر شش نفرمان به آقای خامنه ای رأی دادیم. در صورتی که آقای خامنه ای در آن زمان هم جوانتر بودند و هم عکس العمل خارجیش آنطور نبود. خلخالی را شما یک چیزی می شنوید چه کار می کرد، شیخ علی تهرانی در مشهد غوغا می کرد، هر شش نفرمان گفتیم که بعد از امام شایسته ترین فرد ایشان است. رأی مخفی هم داده بودیم. برای چه؟ برای اینکه وقتی آدم نگاه می کرد می دید که بینی و بین الله، به قول قدسی، این چیز دیگری است.
درباره دوران پس از پیروزی انقلاب و فعالیت های آیت الله خامنه ای در آن دوران بفرمایید.
تا زمانی که انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب، من اصلاً گریه ام می گیرد از آنچه ایشان کشید. چپ و راست، پشت پرده با ایشان مبارزه می کردند، لیبرال ها هم مبارزه می کردند، همه شان دشمن درجه یکش بودند. دقیقاً شرایطش مانند امیرالمومنین(ع) بود. قاسطین و مارقین و ناکثین با او مقابله می کردند. ولی خب امام به صورت غیرمستقیم هوایش را داشت. ایشان را به عنوان نماینده خودش در ارتش گذاشت و بعد هم مسئولیت فرماندهی قوا را به ایشان داد.
یک روزی من در تهران بودم. آقا همیشه جبهه بود. من در تهران بودم؛ گفتند آقای خامنه ای از جبهه آمده و نماز جمعه را ایشان می خواند. دیر به نماز جمعه رسیدم. گفتند رفته دبیرستان علوی. رفتم آنجا. آن کسی که آنجا بود مرا شناخت و گفت که آقا دستور دادند که حتی اگر از دفتر امام زنگ زدند تا چهار بعدازظهر، بگویید امکان ندارد بیاید. من سه شبانه روز است که چهارپنج ساعت بیشتر نخوابیده ام. یک دفعه گفت که حیدر آقا را بگویید بیاید داخل. گفتم آقا شما می خواهید بخوابید. گفت نه، خوابم نمی برد. نشسته بود دیدم واقعاً لاغر و نحیف شده است. تا که مرا دید شروع کرد گریه کردن. گفت حیدر آقا! بنی صدر بسیاری از بچه های لانه جاسوسی را کشت. آن جریان هویزه و شهید علم الهدی را می دانید که؟ جریان را تعریف کرد و زار زار گریه کرد. شدیداً گریه می کرد و میگفت بچه ها را کشت! بچهه ا را کشت به همین راحتی. بعد هم گفت خیلی کار خوبی کردی آمدی، دلم پر بود و خوابم هم نمی برد.
دیگر ما دو سه ساعتی با هم بودیم بعد من گفتم آرام گرفتید استراحت کنید ولی در آن شب خیلی ناراحت بود. بعد از یک جهت، آخوندهای سنتی، مرتجعین، هر چه اسمش را بگذارید، اینها آقای خامنه ای را رد می کردند. از یک طرف مجاهدین خلق و مارکسیست ها و از یک طرف هم لیبرال ها و شکست خورده های نهضت، دشمن درجه یکشان را ایشان می دانستند. تا بالاخره ترور ایشان اتفاق افتاد. بعد از ترور من چند روز بعد به دیدنشان رفتم و خیلی ناراحت شدم. پرسیدم که دستتان چطور است؟ گفت یک آرزو داشتم که موجه بود این را قطع کنم از بس که درد می گیرد ولی نمی شود شخصیت رئیس جمهور دستش را قطع کنند، با یک دست بیاید نمی شود؛ باید ظاهرش را داشته باشد اما خیلی درد می کشد.
برگردیم به مدیریتها و ریاست های ایشان. هر کجا و با هر کسی که برخورد داشت، چه موافق و چه مخالف، اندکی که می گذشت اگر از اشقیا بود رام می شد و کینه اش بیشتر میشد اگر انسان معمولی بود تسلیم می شد. در مورد ریاست جمهوری ایشان هم که می دانید جریان آنچه بود؟ امام به هیچ کس از روحانیون شغل نمی داد. فقط راشد را گذاشته بود در وزارت ارشاد. ولی شغل نمی داد. در امور اجرایی روحانی به کار نمی گرفت و در وکلای مجلس هم آزاد گذاشته بود که خود مردم هر که را خواستند انتخاب کنند. بعد وقتی که آقا ترور شد امام گفت که در ریاست جمهوری نامزد شود.
پس از رحلت حضرت امام(ره) و در دوران رهبری ایشان چه وقایعی رخ داد؟ نحوه مدیریت و برخورد ایشان در وقایع مختلف چگونه بود؟
تا اینکه دوران رحلت امام و ولایت ایشان شد. بعد از ولایتش من خدمت ایشان رسیدم، به حال گریه می گفت که من نمی دانم! مگر خود خدا تأیید کند که من بار خمینی را بکشم. مگر خود خدا تأیید کند. گفت وقتی مرا کاندید کردند، یک نفر و آن هم خود من در مخالفت صحبت کردم بقیه موافق، صحبت کردند. من اعلام کردم که من رأی نداده ام ها! من رأی ندادم و موافق هم نیستم اما اگر تحمیل شود دیگر چاره ندارم. وقتی ولی فقیه شدند، حالا شعور سیاسی را ببینید، آقای خامنه ای در عین کارهای سیاسی، هم سطح درجه یک درس می دادند و هم کفایه درس می دادند و هم مطالعات خوبی داشتند. به نظرم قرآن و نهج البلاغه را یا حفظ هستند، یکی را کامل و آن دیگری را به صورت نیمه. در روایات هم بسیار بسیار کار کرده اند. بسیار زیاد. وقتی ولی فقیه شدند برخی شروع به کنایه زدن کردند که ای بابا! مراجعی مثل خویی، مثل بروجردی و... داشتیم حالا اوضاع به کجا کشیده؟! ایشان تحمل کردند و بلافاصله یعنی چند روز بعد یک حوزه کامل درست کردند از شاگردان چهار نفر از مراجع بزرگ، بروجردی، حکیم، امام و خویی. شاگردان این آقایان را جمع کردند. همان وقت شروع به بحث کردند. ایشان یک مسئله را عنوان می کنند آنها رد می کنند یا یک نفر بین آنها رد می کند. در طول این بیست سال این کار را رها نکرد و بطور رسمی ادامه دادند. کار به جایی کشید که پارسال یک نفر از آقای مصباح پرسیده بود که آقا ما به چه کسی مراجعه کنیم؟ بعد ایشان می فرمایند از نظر من، اعلم بر همه آقای خامنه ای است. آقای مصباح برای خودش عالمی است؛ محقق هم هست؛ می گوید از نظر من ایشان اعلم است. آقای جوادی آملی به خود من می گفت: «شما از کسانی هستید که بسیار تند می نویسید. یادتان باشد که خط قرمز آقای خامنه ای است. گفتم: باباجان! شما چهار روز است که آقای خامنه ای را می شناسید و من چهل سال است که ایشان را می شناسم. (همراه با خنده) شما اگر یکی یکی بپرسید همین را می گویند. حالا من خودم سطح تحصیلاتم بالاست، خارج را سه چهار سال خوانده ام و خوب هم درس خوانده ام. خودم خدا شاهد است آقای خامنه ای را به معنای حوزوی اعلم می دانم نه به معنای سیاسی. بهآن معنا که از هجده سالگی، از بیست و دوسالگی، بیست و پنج سالگیش اعلم بود. به معنای جهان بینی و... از بیست و پنج سالگی اعلم بود.
حالا برگردیم به ماجراهای سبزپوش ها. آقای خامنه ای در دوران دوم خردادی ها، بسیار پخته شد. بسیارها! نه اندک! اول دوم خردادی ها وقتی رفتند در یک مجلسی برای دیدار با رهبر، یک جوری در مجلس نشسته بودند که من تلویزیون را خاموش کردم. یعنی قصد اهانت داشتند. فیلم هایش را بروید نگاه کنید. مربوط به مجلس ششم است. چقدر اهانت آمیز نشسته بودند. بعد دو سه روز بعد یک دختر چهارده پانزده ساله را که فکر می کنم نخبه بود یا چیز دیگر بود، یک چیزی بود که بهانه خوبی شد، علم کرده بودند و از او پرسیدند که تو به عشق چه کسی این کار را کردی؟ او هم گفت فقط به عشق خاتمی. فقط خاتمی؛ نه دیگری! در رادیو و تلویزیون وضعیت به این صورت بود. خلاصه ما آتش گرفته بودیم.
یک روز برای دیدن آقا به تهران آمده بودیم و با حسن آقا، فرزندم به دیدن آقا رفتیم. ما واقعاً ناراحت بودیم. رفتیم دیدن ایشان و ابتدا کمی احوالپرسی کردیم. ایشان هم ساکت و آرام بودند. حسن گفت: «آقا! جو چه جوریه!» گفت: «بسیار بسیار خوب!» ما از این جوابش خیلی تعجب کردیم. خلاصه صحبت کردیم و دیدم که بسیار آرام و خوب هستند و می گفت که اوضاع بسیار خوب دارد پیش می رود. خدا شاهد است وقتی گفت خیلی خوب دارد پیش می رود کسی نمی فهمید. بعد من فهمیدم. اللهم اشغل الظالمین بالظالمین. بعد رسید به جایی که دیگر وقتی آنها خیلی شلوغ کردند. رهبری فقط تحمل، تحمل، تحمل، تحمل؛ فیعینه قضا و فی حلقه شجی: خار در چشم و استخوان در گلو) اصلاً اعتنا نمی کرد. خیلی ساکت و واقعاً هم اهانت می کردندها! منظور و هدفشان ساختار ولایت فقیه بود نه شخص ایشان.
بعد که شروع به اهانت و تندروی کردند ایشان یک کلام گفت که هر چه مردم بخواهند من همان کار را انجام می دهم. خلاصه بعد از مدتی دوم خردادی ها افولشان شروع شد. من در آن زمان بود که فهمیدم چرا آقا می گوید بسیار بسیار خوب شد. ایشان دیگر در آن مرحله پخته شده بود؛ علاوه بر آن مطالعات چهل ساله و پنجاه ساله و اندوخته های همه جانبه، اینجا پخته شده بود که با اینها آنطور برخورد کرد. ایشان همین جور نشست و نشست و تماشا کردند. فقط گاه گاهی یک کلمه می گفتند که همان یک کلمه بس بود. باز هم او را رها نمیکردند و شروع کرده بودند به ایجاد نزاع، در تدبیر، از اول جوانیش مدبر بود ولی در اثر این کارکشتگی که زمان دوم خرداد به دست آورده بود فهمید با سبزپوش ها چکار کند. خیلی حلم می خواهد که کسی قدرت داشته باشد و پشت تلویزیون بنشیند و آن صحنه هایی که آنها انجام می دادند را ببیند و عکس العملی نشان ندهد و تماشا کند. توی خیابانها آشوب کنند، رهگذرها را بکشند، آتش بزنند و این بنشیند نگاه بکند. چرا؟ میخواهد مردم اینها را بشناسند نه اینکه ایشان بگوید که اینها بدند. ایشان معرفیشان نکند؛ مردم ببینند. بعد هم اینقدر تحمل کرد که همه مردم بگویند آقا! چرا اینها را قصاص نمیکنند؟ چرا اینها را نمی گیرند؟ بعد رفسنجانی امتحان خیلی بدی داد. نامه نوشت به یک صورت خیلی بدی و می خواست که آقا انتخابات را باطل کند. ایشان هم گفت به من چه؟ من چی کاره هستم که انتخابات را باطل کنم؟ باید به شورای نگهبان بگویید. شورای نگهبان هم هی اینها را دعوت کرد، نیامدند و نمی آمدند؛ تا به فضاحت کشیده شدند. بعد شرایطی ایجاد شد که آن دو تا تظاهرات را مردم برگزار کردند و تظاهرات 22 بهمن جوری شد که نه تنها سبزپوش ها در ایران بلکه ساختار کودتای مخملین در جهان متزلزل شد، به برکت آقای خامنه ای. یعنی به برکت آقای خامنه ای کارهایی که در تاجیکستان شد، اتفاق افتاد؛ به برکت ایشان کارهایی که در اوکراین شد، اتفاق افتاد، یعنی پرچم نفاق قرآن سر نیزه کردن را ایشان شکستند. دیگر اصلاً کودتای مخملین در جهان اتفاق نمیافتد. کودتای مخملین هر جا بشود افشا می شود.
آیا آقای موسوی از دوران نخست وزیری با آیت الله خامنه ای مشکل داشت؟
من و آقای موسوی را آقای خامنه ای در هیأت مؤسس حزب جمهوری اسلامی آورد. هر دو تای ما را و روزنامه را هم به او داد. حقیقتش هم شخصیت من بیشتر به ایشان نزدیک بود. چون آقای موسوی با میثمی بود؛ با بچه های التقاطی بود. آقا نجاتش داد و آوردش این طرف. علیه ولایت فقیه خیلی کار می شد. از ریاست جمهوری (زمان بنی صدر) یک نامه بیست، سی صفحه ای علیه ولی فقیه نوشته بود که من جوابش را دادم به عنوان بحران کشنده. بردم ولی موسوی در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ نکرد. گفتم چرا چاپ نمی کنی؟ آقای خامنه ای گفت این زیاد از این کارها می کند؛ که بعد دادم به کیهان و در کیهان چاپ شد. آقای خامنه ای می گفت که موسوی تقریباً یک هدف دارد. اینکه یا با من هم گامی نکند و یا به حرف من عمل نکند. لذا به رو نمی آورد ولی می ترسید که این از این رفقای چپیش الهام بگیرد و به صورت مذهبی درآمده ولی از آنها الهام می گیرد. این وضعیت به همین صورت بود تا یک روزی موسوی آمد مشهد و سخنرانی کرد درباره ولی فقیه. عین عبارت این بود که گفت ما شاه را برداشتیم باز با دست خودمان شاه بتراشیم؟! مرادش ولی فقیه بود. من دو سه تا حملات بدی بهش کردم ولی روزنامه ها اینها را چاپ نمی کردند.
درباره دوران دولتهای آقای هاشمی توضیح دهید.
چون من آقای رفسنجانی را باعث لیبرالیزه شدن این انقلاب میدانم بسیار با او مخالفم. کارهایی که هیچ کس نفهمید که او کرد. یک مرتبه تمام قدرت را آورد روی ساختمان سازی و بانک سازی، اداره سازی، بطوری که من یک روزی رفتم استانداری، ساختمان استانداری از ساختمان های عتیقه بود. خراب کردند. در همه جا، هر جا دیدید بانک و ساختمان. اداره و اداره خانه. جهاد را بردند، بچه هایی که در بیابان، خاکی و خونی زحمت میک شیدند. بردند در یک اتاق هایی که پنجاه میلیون ارزش دارد. این بچه ها داخل این اتاق نشستند؛ اکثراً هنوز هم نخبگانشان ناراحت هستند. بالاخره جهاد را تبدیل به اداره کردند و اداره اش هم پوچ. من یک کتابی به نام «تلخ ترین نوشته های من» نوشتم. خوشبختانه در همان اول که هنوز زیرچاپ بود حدود بیست و پنج تا برداشتم. یکی دو تا به احمدی نژاد دادم یکی دو تا به آقا دادم. به رئیس مجلس دادم؛ اینجا به استاندار دادم. بعد دیگه اینها فهمیدند توقیف شد و نگذاشتند پخش شود. من در آنجا فجایع زمان دولت های قبل را فقط در بخش کشاورزی نوشتم که اینها چه کردند با ایران؟ چه کردند؟! وزیر کشاورزی هم زنگ زد تشکر کرد بابت این کتاب. سه چهار تا مقاله خیلی خوب نوشتم که این ادارات را قبل از انقلاب در دوره ناصر الدین شاه غرب و شرق برای ما می سازند بعد ما این ظرف ها را هنوز نگه داشتیم. در ظرف آلوده اگر عسل هم بریزید، عسل که شفاست برایت آدم کش می شود. ظرفها را باید درست کنیم. احمدی نژاد هم با این ظرف ها هیچ کاری نمی تواند بکند مگر کارهای کلی.
یکوقتی ملاقاتی داشتم با احمدی نژاد. گفتم احمدی نژاد! بیا این ادارات را درست کن! گفت نمیشه. اول باید دشمنان غربی را له کنم. اینها انجام میشود. اینها پشتوانه شان آنها هستند. ما اول باید سنگرهایشان را خراب کنیم. سنگرها را که خراب کردیم اینها آسان است.
درباره روش رهبر معظم انقلاب در برخورد با فتنه گران و مقایسه تطبیقی این روش با مشی امیرالمؤمنین(ع) توضیح دهید.
حق، تدبیر و سیاست نمی خواهد. درست که عمل کنی همان درست عمل کردن، پیروزی محسوب می شود. بنابراین لازم نیست ایشان روش خاصی به کار ببرد؛ همین که بر مبنای حق عمل می کند خودش منجر به پیروزی می گردد. مدیریت رهبر انقلاب در دوره فعلی شبیه دوران بیست و سه سال سکوت امام علی(ع) و مظلومیت اوست. یعنی دقیقاً به لحاظ تقدم و تأخر زمانی، رفتار مبارزاتی ایشان در قبل از انقلاب و دوران مبارزه مشابه مدیریت علی(ع) در دوره بعد از رسیدن به حکومت است و مدیریت ایشان در دوره فعلی مانند دوران بیست و سه سال سکوت علی(ع) در دوران پیش از رسیدن به حکومت است.
در مورد توکل رهبر معظم انقلاب و توجهشان به عنایات معصومین در اداره انقلاب و کشور توضیح دهید.
تمام دنیا اگر یزید بشوند آقا دست از حق و حقیقت بر نمی دارد. یک عالم شیعه تمام عیار به معنای واقعی است. نمره توکل ایشان هم به جای بیست، بیست و یک است. نه برای ابزار اهمیت قائل است و نه از چیزی می ترسد. در زمان شاه در شرایطی که تحت تعقیب بود و ساواک بشدت دنبال او بود یک جوری منبر می رفت و علیه رژیم شاه صحبت می کرد که انگار به یک مجلس عادی می رود. توکلش به تمام معناست. یک روزی در زندان بود. به ما زنگ زدند گفتند آقا در ابرکوه است. بیایید ببریدش. در راه که می آمدیم گفت که اینها من را آزاد کرده اند که حرف های باب دلشان بزنم. اما بعد از آن کاملاً برعکس عمل کرد و یک جوری صحبت و سخنرانی می کرد و فعالیت هایی می کرد که من گفتم دیگه اعدامش می کنند. در ایجاد این انقلاب هم بیشترین سهم را دارد. درست است که شخصیت های بزرگی مانند بهشتی و... مطرح بودند اما هیچ کس به اندازه ایشان برای پیروزی انقلاب فعالیت نکرد و زحمت نکشید. هر شهری رفت یک پایگاه برای انقلاب ایجاد کرد.
با توجه به اینکه با رهبر معظم انقلاب دوستی دیرینه و رفت وآمد خانوادگی داشته اید، درباره ویژگی های شخصیتی ایشان صحبت کنید و اگر خاطراتی دارید بیان فرمایید.
درباره وضع زندگیش یک وقتی به تهران به خانه ایشان رفتم برای غذا جلوی ما برنج خالی گذاشت. آن هم از این برنج های تایلندی و کوپنی. جلوی خودش هم هیچی نبود. یکبار دیگر برنج با کشمش جلوی ما گذاشت. یک بار دیگر با عدس خالی گذاشت. دفعه بعد ماکارونی جلوی ما گذاشت. گفتم آقاجان! تو به خانه ما می آمدی ما اینجور از تو پذیرایی می کردیم! (باخنده) گفت من درآمد زیادی ندارم. فقط کتاب هایی که می نویسم را بیست درصد قیمتش را می گیرم.
یکبار آقا مجتبی، پسر آقا را دیدم که کلی لاغر شده بود. گفتم بابا به شما غذا نمی ده؟ گفت چرا! اتفاقاً به تازگی از بس به ما فشار آمده رفته یک سری از کتاب هایش را به مبلغ یک میلیون فروخته و پولش را بین ما بچه ها تقسیم کرده و دویست تومان هم به من رسیده!
نوشته شده توسط : م-ب