سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

بوی روح الله می آمد، زمان اِستاده بود

چهارشنبه 89 آبان 5 ساعت 4:52 عصر

بوی روح الله می آمد، زمان اِستاده بود
پیر زن هفتاد سالش بود اما می دوید
سینی شربت به دستش بود و هر سو می پرید
وی روح الله می آمد، زمان اِستاده بود
کودکی بر دوش بابایش سراپا چشم بود
از عبور کُند هر لحظه دلش پر خشم بود

پیر مردی ذکر می گفت و زمان را می شمرد
دختری با دست هایش چادرش را می فشرد

آن طرف روی درختی چند صد پروانه بود
پشت بام خانه ها پر بود و گویا خانه بود

هرچه می دیدم تمایل داشت بالا بپرد
وای اگر آقا بیاید،خواب باشم،بگذرد

آن طرف در ایستگاهی مردمان در جنب و جوش
تخته فرشی نذر دیدن کرده است قالی فروش

چند متر پایین تر آنجا بود دعوا و کلام
مردکی فریاد می زد عکس آقا شد تمام

قلب ها در سینه ها می زد ولی،گویا نبود
باورش سخت است،آیا ماجرا رویا نبود؟

مش حسن می گفت با اشکش وضویش ساخته
ریش و مو های سرش را با حنا آراسته

کارمندی با کت و شلوار و کیفی روی دوش
عطر می زد بر لباس و گردن و بر پشت گوش

هر چه می دیدی در آن غوغا فقط لبخند بود
جاده های شهر قم آواره و دلتنگ بود

نو عروسی دست دامادش به دست آماده بود
عکس بابای شهیدش را به سر چسبانده بود

اشک می آمد ز چشمانش که بابا ما هنوز
جان به کف آماده ی فرمان آقا شام و روز

یک بسیجی شاد بود و یک قلم در دست داشت
یک جهان حرف و دلی پر از عذاب زخم داشت

آرزو می کرد آقا را ببیند لحظه ای
تا بگوید با مرادش شرح زخم کهنه ای

تا بگوید گرچه ما هر یک جوان عصرِ دود و کینه ایم
ما حسینیم و اشارت های ابروی تو را فهمیده ایم

هر چه می دیدم تمامی نور بود و ساز بود
صندق هر سینه ای خرواری از آواز بود

آب هم سر مست از دیدار آقا گشته بود
شوری اش را با خیال بوسه ی لب های آقا کشته بود

آسمان خورشید را از دشت خود دَک کرده بود
عکس آقا را به روی سینه اش حک کرده بود

هر کبوتر زیر قیمت لانه اش را می فروخت
چند کاغذ می خرید و شعر در اوصاف آقا می سرود

قم تمامی تیغ بود و آه بود و خشم بود
کوفیان بی صفت را خار اندر چشم بود

تیغ بود آن شهر زیرا ابن ملجم ها هنوز
در کمین جان مولا گرگ شب آهوی روز

آه بود آن شهر آری علتش همخانه بود
نارفیقان دقل کاری ورا هم کاسه بود

خشم بود آن روز قم اما چنان خشمی ستُرگ
گوش بر فرمان مولا،مالک اشتر سپرد

قم تمام لحظه هایش بوسه ای بر نور بود
هر دو چشم دشمنان آن روز کور کور بود

خاک قم آن روز دیدم همچو یک پروانه بود
دست هر آزاده ای صد شاخه ی آلاله بود

ناگهان از دور نوری شعله اش معلوم گشت
روح ها پر می کشید و جسم ها مغلوب گشت

می دویدند عاشقان با چشم هایی سرخ سرخ
حال ما دیوانگان را از رخ مولا بپرس

هر مَلک دیدم در آن دم گفت با پایان زجر
آیه ای باید تلاوت کرد از آیات فجر

نور ساطع می شد از قم تا خدا پر می کشید
تا که آقا لحظه ای انگشت بر در می کشید

قم پر از تکبیر بود و لب به لب از شور بود
چشم هر بت خانه ای با ذوالفقارش کور بود

دشت ایران می گذشت از خاطرش سلطان طوس
روزی آمد قلب نیشاپور در جوش و خروش

بوی روح الله می آمد،زمان اِستاده بود
قم برای نیمه ی خرداد ها آماده بود

در هوا پر می کشید آواز و شور عاشقی
قصه ی مجنون و لیلی خوانده ای این تازه گی؟

کاش در دوران مولا یک قمی در کوفه بود
تا شعار اهل کوفه نیستیمش مارها را پونه بود

من چه گویم دیگر از چشمان و از لبخند یار
هان «فرازا» سجده ی شکری بر این نعمت گذار

رضا آتش فراز(3/8/1389)-اصفهان

 


نوشته شده توسط : م-ب

لبیک ها [ لبیک]