در سال 1378 در مراسم ختم یکی از مدیران بنیاد شهید که متاسفانه بر اثر تصادف فوت کرده بود در مسجد ساری، شخص ناشناسی آمد و یک کاغذ کوچک به دست من داد و رفت.
کاغذ را باز کردم دیدم نوشته است که همسر شهید کریمی در فلان روستای شهرستان نکا، دو فرزند داشته است (یک پسر و یک دختر). پسر سرطان گرفته و از وقتی که سرطان او آشکار شده، بیشتر از چهار ماه طول نکشیده و فوت کرده است (یک پسر 19 ساله بسیار نورانی و خوشچهره). تقریبا همزمان یعنی دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شدهاند دختر هم که 18 ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود که مادر در وضعیت بدی است و دختر هم در حالت احتضار است.
با اینکه میخواستیم شب به تهران برگردیم، منصرف شدیم و با چند تن از مسئولان استان به منزل آنها در یکی از روستاهای شهرستان نکا رفتیم.
شوهر این زن حدود 18 سال پیش شهید شده بود. در آن زمان دخترش نوزاد و پسر یک ساله بوده است. این زن بچهها را مثل دسته گل بزرگ کرده بود. پسر،آنچنان که توصیف میکردند و عکسش هم آنجا بود، مثل یک قطعه نور بود.
مادر، دستتنها، هم نقش مادر را برای فرزندان ایفا کرده بود و هم نقش پدر را. پسر 19 ساله که تازه دیپلم گرفته بود بعد از 4 ماه سرطان تازه ده روز پیش فوت کرده و دختر هم از دو ماه قبل، سرطان حنجره گرفته بود.
دختر در گوشه اتاق رنگ پریده و باوضعیت بسیار نحیف در کنار مادری که بعد از 18 سال فقدان شوهر و سرپرست زندگی خود و غم از دست دادن جوان رعنا و دلبندش در طی چند روز گذشته، حالا شاهد و ناظر از دست رفتن دختر 18 سالهاش در بستر بیماری بود. صحنهای غیر قابل تصور و واقعا فضای غمآلود و بسیار متاثر کنندهای بود. من یک ساعت صحبت کردم که شاید دختر و مادر یک کلمه حرف بزنند یا کمی چهره آنها باز شود، ولی اصلا تاثیری نداشت.
گفتم، «اگر الان مایل باشید همین فردا شما را با هزینه خودمان به کربلا بفرستیم. » ماه شوال بود. گفتم، «حج نزدیک است. اگر اجازه بدهید برای حج امسال هر دو نفرتان را به مکه بفرستیم. » هیچ واکنشی نشان ندادند. . وقتی مکه و کربلا را جواب ندادند، مشهد را گفتیم که باز هم جوابی نشنیدیم. بعد گفتیم: «هر کاری داشته باشید ما در خدمت شما هستیم، انشاءالله که مشکلی نیست، مساله مهمی نیست. انشاءالله خوب میشوید. (نخواستیم اعتراف کنیم که سرطان بیماری مهلکی است. ) ولی اگر لازم باشد یا پزشکها تشخیص بدهند به هر جای دنیا که باشد شما را اعزام و هزینهاش را هم پرداخت میکنیم. » هرچه گفتیم، نه دختر ونه مادر یک کلمه حرف نزدند. ساعت 12 شب شده بود. باید بلند میشدیم و رفع زحمت میکردیم. جمع زیادی همراه ما بودند (استاندار و مسئولین استان)، گفتیم: «بالاخره باید مرخص شویم. یک چیزی بگویید تا ما برویم. » بعد از التماس کردن ما، احساس کردیم دختر میخواهد سخنی بگوید. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند که او در این حالت چه میگوید و چه میخواهد. جمله کوتاه، اما عجیب او بعد از یک ساعت صحبت کردن دیگران و پیشنهاد حج و زیارت عتبات عالیات و اعزام به خارج برای درمان، فضای مکدر و تاریک غمهای سنگین را شکافت و دلها را لرزاند و به چشمهایی که تا آن لحظه به خاطر رعایت حال خانواده از باریدن اشک امساک کرده بودند رخصت داد تا در شگفتی جلوه حق و بهار عشق به ولایت با گریه شوق، دلهای غمزده را سبکبال و سبکبار کنند. دختر با صدای نحیفی گفت: «من فقط یک آرزو دارم، آرزویم این است که قبل از مردن، قبل از اینکه از دنیا بروم، چشمم به جمال آقایم، رهبرم و نایب امام زمانم روشن شود!»
به محض بازگشت به تهران موضوع را با دفتر مطرح کردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهید به همراه دامادشان که یک معلم متدین است به همراه رانندهای از بنیاد شهید ساری به تهران آمدند.
همگی آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهربود. در صف نماز آماده نشستیم. اذان شدو رهبر فرزانه انقلاب وارد شدند.
معظمله مطلع بودند و با ایشان احوالپرسی گرمی کردند و به نماز ایستادند.
همسر و فرزند شهید به حاجت خود رسیده بودند. نماز جماعت هم فراتر از انتظارشان بود. بعد از نماز،مقام معظم رهبری برخلاف معمول در کنار سجاده رو به خانواده نشستند و آنها از صف عقب در کنار خود فراخواندند، با یکایک آنها صحبت و با تفقد و مهربانی از همه چیز سوال کردند. امواج محبت فضا را پر کرده بود. معلوم نبود مراد کیست و مرید کدام است. هر دو طرف مرید بودند و مراد، عشق متقابل آنها بود که مثنوی وحدت را میسرود و ظلمات «کثرت» در نور وحدت محو شده بود، زنگار افسردگی رسوب یافته در آشیانه قلبشان با برق شادی وصال زدوده میشد و غبار غمهای دیرین با وضوی عشق در چشمهسار زلال ولایت از چهره آنان پاک میگردید. ترنم باران لطافت و لطف از سخنان دلنشین علیگونه رهبر، همراه با بارش اشک شوق همسر و دخترک یتیم شهید، زیباترین بهار بهشتی را در بوستان گلهای محمدی به نمایش گذاشته بود.
در آیینه این صحنه دلربا، صدها و هزارها خاطره زیبا و دلنشینی که در مدت ربع قرن در محضر آفتاب انقلاب، خمینی عزیز از عشق متقابل امام و امت از نزدیک مشاهده کرده بودم، بار دیگر در ذهنم زنده گردید و یکجا در برابر عظمت و شکوه دلانگیز انساندوستی و محبت بیپایان امامان حق در طول تاریخ و عشق متقابل انسانهای پاک سرشت نسبت به آنها که بار دیگر در پرتو امامت و ولایت الهیه در عصر حاضر متجلی مییافتم، با تمام وجود احساس و باور کردم.
آری، ولی امر و رهبر، یعنی شبیهترین مردم به پیغمبر(ص) است؛ پیغمبری که در مقام تجلی قهر الهی، مجری فرمان شدت عمل درجهاد با کفار و منافقان است. «جاهدالکفار و المنافقین و اغلظ علیهم»
و قرآن او را به همراه جمع پیروانش به «اشداء علی الکفار» توصیف فرموده است و همو که در مقام تجلی رحمت حق جلّ و علا باید بال فروتنی و محبتش را برای مومنانی که از او تبعیت میکنند، بگشاید. «واخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین»
به همین گونه، رهبری که در برابر قدرتهای ستمگر و شیطان بزرگ، همچون کوهی آتشفشان میخروشد، اینجا در کنار سجاده عبادتش و در تعقیب نمازش، با نسیم بهاری تبسمش و باران عطوفت کلامش، جان و دل یادگاران شهید راه خدا را مینوازد. هر چند عقربه ساعت، گذشت زمانی نسبتا طولانی را در نظر حاشیهنشینان خاکی باز مینماید، اما آنگاه که معراج محبت و ولایت به معراج نماز میپیوندد و ارواح وارسته از عالم طبیعت و تعلقات مادی، زمین و زمان را پشتسر میگذارند، گویی تمام برنامههای عادی به هم میریزد، زمین قطعهای از بهشت نور میگردد و زمان در آن میان گم میشود.
این گفت و شنود صمیمانه، به طور بیسابقه و کمنظیری به طول انجامید. رهبر معظم انقلاب چند جلد قرآن خواستند، برای هر یک وحتی راننده که برادر دو شهید بود و حضرت آقا در طی گفت وگوی خود به آن پی برده بودند، متنی را در صفحه اول قرآن که مشتمل بر ابراز ارادت و محبت به خانواده شهید و شهید بود، با کمال آرامش و زیبایی مرقوم و امضا کردند.
درهمان حال که مشغول نوشتن بودند این نکته را بیان کردند که «در طول نزدیک به 20 سال، چه در زمان ریاست جمهوری و چه بعد از آن مرتب سعی کردهام به منازل شهدا بروم و یک جلد کلامالله مجید نیز به آنها اهدا کنم، همواره مقید بودهام که در پایان جملهای که در کنار قرآن نوشتهام، آخرین کلمه نام شهید باشد تا نام و امضایم در کنار نام شهید قرار گیرد، با این امید که حداقل به برکت مجاورت کتبی و لفظی با نام شهید، خداوند مرا با آنها نزدیک و محشور فرماید. »
سپس قرآن را همراه با هدیهای دیگر به یکایک آنها اهدا فرمودند و برخاستند. فکر کردیم جلسه تمام شد و هنگام خداحافظی فرارسیده است، اما...
آقا روی سجاده رو به قبله ایستادند و فرزند و مادرش نیز کنار ایشان ایستادند. فضای معنوی و روحانی به نقطه اوج رسید، آنچنان که درک و تصور آن در اندیشه و خیال نمیگنجید. رهبر با بستن چشمان خود از عالم طبیعت، چشم دل را یکسر به سوی خدا گشودند و خانواده شهید با همه وجود، چشم به چهره نورانی بنده صالح خدا دوختند. رهبر با زمزمه ملکوتی دعایش و دختر و همسر شهید با گریه و اشک بیامانشان، زمانی طولانی را سر کردند و کوتاه سخن اینکه وصف آن حالت و ترسیم آن منظره با هیچ بیان و زبانی میسور نیست، فقط میتوانم بگویم هر که آنجا بود و من سنگدل آنچنان گریستند و گریستم که کمتر به یاد دارم.
نوشته شده توسط : م-ب